دیگر از دستم در رفته سالهای نبودنت
دیگر نمیدانم و نمیخواهم بدانم چند سال است که نیستی
زندگی آنچنان تند می رود که حتی نمیدانم امروز چندم است؟
بعضی وقت ها یادم می رود چه ماهی است؟!!!
فرودین و اردیبهشت و خرداد
چه فرقی میکند؟
چه فرقی میکند امروز چندم باشد؟
سالهاست زمان برای من ایستاده است
و زندگی متوقف شده

آن قدر تنها شده ام که هیچ کس دور و برم نیست
مریض باشم
ناراحت باشم
یا خوشحال
هیچ کس نمی داند حالم را
و کسی سراغم را نیز نمی گیرد
تنها کسانی برایم مانده اند مادر است و خواهرا
که  همیشه حواسشان به من هست
و بودنم برایشان مهم است
و گاهی اوقات
 برای اینکه از غار تنهایی ام بیرون بیایم
آن قدر اصرار میکنند که از دستشان کلافه می شوم
نمیدانم اگر آنها نبودند
شاید هیچ وقت نمیخندم
و شاید اگر مادر نبود
من دق کرده بودم


سالگرد تو آمد و رفت
و من سعی کردم فراموش کنم سالگرد توست
دلم نمیخواست یادم بیاید تو نیستی
گرچه نمی شود
نمی شود فراموش کرد
به عکس ها و فیلم های تو که می رسم زود زود رد می شوم
که یادم برود تو نیستی
اما
عکس روی طاقچه زخم دلم را تازه میکند
و آن نگاه
که نمیدانم چه رازی در آن نهفته است
که گاه با عکست به من اخم میکنی
و گاه به من می خندی

بابای مهربانی
میدانی  چند وقت است سراغی از ما نگرفته ای؟
و دیگر دارد باورم می شود که بابا نمی آید...
دلم برای دست های مهربانت تنگ است
برایت دعا میکنم
همیشه


کاش شاد و خوشحال باشی...